اکسیرعشق (قسمت4)
تاريخ : شنبه 4 شهريور 1396 | 9:51 | نويسنده : سارا
یه روز کامل توی بیمارستان بودم و یه چیکاپ کامل شدم تا ببیند غیر
از کمرم صدمه ی دیگه ندیده باشم بعد از یک روز رفتیم خونه و تازه اون موقع بود که فهمیدم بدبختیا
شروع شده چون تموم فامیل ریختن سرم برای عیادت ولی من احتیاج به تنهایی داشتم جزء چند دقیقه بیشتر کنارشون
نبودم وبعد به بهانه ی اینکه هنوز نمیتونم زیاد به کمرم فشار بیارم به اتاقم پناه می بردم و برای سرنوشت تلخم گریه
میکردم خانوادم فهمیده بودن یه مشکلی به وجود اومده چون حتی دیگه سره کارم نمیرفتم و به شدت گوشه گیر شدم
ولی حرفی نمیزدن تا هروقت خودم صلاح دیدم بهشون بگم یکی از همین روزا بود که روی تختم دراز کشیده بودم
و داشتم به گذشته فکر میکردم که با صدای زنگ گوشیم از فکرو خیال اومدم بیرون
و دست بردم گوشیمو از زیر تخت برداشتم و بدون نگاه کردن به شماره دکمه اتصال و زدم
بله هیچ صدایی جزء نفس های طرف به گوش نمیرسید برای همین دوباره گفتم بله
ولی بازم سکوت عصبانی شدمو گفتم زنگ زدی سکوت کنی چرا حرف نمیزنی خواستم قطع کنم که با صداش تموم وجودم لرزید
نوید- نازنین صبرکن قطع نکن نمیدونی چقدر دلم برای صدات تنگ شده میخواستم کمی صداتو بشنوم خواسته ی زیادیه
چند لحظه نتونستم چیزی بگم ولی سریع به خودم اومدم وگفتم چرا زنگ زدی ؟
زنگ زدی ببینی کسی که داغونش کردی هنوز زندست آره متاسفانه هنوز زندم دست
از سرم بردار دیگه دلم نمی خواد صداتو بشنوم چرا اذیتم میکنی . اشکام بدون اراده شروع کردن
به ریختن صداش برام آرامش بود ولی چرا باید اینجوری میشد چرا
نوید- نازنین من نمی خوام اذیتت کنم ولی به خدا تموم حرفایی که بهت زدم راست بود اولش میخواستم انتقام بگیرم
ولی بعدش دیگه حتی به این موضوع فکرم نمی کردم فقط به فکر تو بودم میخواستم همه چیو بهت بگم ولی ندیم همه چیو
بهم ریخت نازنین من عاشقتم دوست دارم چرا یه فرصت دیگه بهم نمیدی من میدونم توهم منو دوست داری از چشمات همه
چی پیداست چرا میخوای زندگی مونمو خراب کنی خواهش میکنم یه فرصت فقط یه فرصت بهم بده
متاسفم آفای راد خواهش میکنم دیگه بهم زنگ نزنید این جوری بیشتر عذاب میکشم من هیچ حسی به شما ندارم فقط به خاطر
اینکه می خواستم مورد سواستفاده قرار گرفتم حالم بده این فکرای پوچو بریزید دور
نوید- حرف آخرت همینه
بله
نوید- باشه دیگه مزاحمت نمیشم برای همه چی متاسفم ولی این و همیشه یادت باشه من دوست دارم
وبعد صدای بوق بوق توی گوشی پیچید گوشیو پرت کردم روی تخت و تا تونستم گریه کردم
الان یه هفته گذشته و تقریبا همه چی به روال عادی برگشته به جزء دل من که هنوز نا آرومی میکنه
نوید به قولش عمل کرده و دیگه بهم زنگ نمیزنه توی همین اوضاع و احوال خبر رسید که پسر عموم فردا از کانادا میاد
و همه باید بریم فرودگاه هرچی به مامان اصرار کردم من نیام فرودگاه قبول نکرد وگفت پسرعموت بعد عمری میخواد بیاد
ایران زشته تو نیای اگه سراغتو بگیره چی بهش بگم
مامان من کل فامیل از وضعیت من خبر دارن دیگه چیزی نمیگم
مامان- گفتم نه یعنی نه
به ناچار قبول کردم و دیگه چیزی نگفتم و به سوی اتاقم رفتم .
توی فرودگاه بودیم که اعلام کردن هواپیماش فرود اومده همه ی فامیل جمع شده بودن با دیدنش که از دور داشت می اومد
ودست تکون میداد همه به طرفش رفتن و سلامو احوال پرسیا شروع شد خیلی تغییر کرده بود قدش بلند چهارشونه باچشمای
عسلی و موهای خرمایی درکل میشه گفت خوشگل وخوش تیپ بود به طرفش رفتم و گلی که دستم بودو دادم دستش
سلام خوش اومدی امیدوارم این جا بهت خوش بگذره
یکمی بهم خیره شدو گفت سلام تو باید نازنین باشی درسته
بله درسته
برای خودت خانمی شدی یه خانم خوشگل
ممنون
باصدای عموم که همه رو به خونش دعوت میکرد ساکت شدیم و همگی به طرف بیرون فرودگاه رفتیم تا سوار ماشینامون بشیم
 
جلوی منزل عمو همگی پیاده شدیم و داخل رفتیم اون زمان بود که رگبار سوالا به طرف امید شلیک شدکه کارت
اونجا خوبه زندگی اونجا سخت نیست عمو جون پس کی میخوای ازدواج کنی دیگه داره دیر میشه مطمئن بودم همه ی
دخترای فامیل براش دندون تیز کرده بودن خسته از گفت و گوی کسل کننده ی فامیل به سمت تراس خونه رفتم
و به درختا و گل های باغچه نگاه کردم همین طور که مشغول بودم سایه ی یه نفرو پشت سرم احساس کردم برگشتم
دیدم امیدم مثل من داره بیرونو نگاه میکنه
امید- دلم برای این باغچه و همه ی این خونه تنگ شده بود
میدونم چی میگی بلاخره سخته توی یه کشور غریب زندگی کردن اونم تنها
امید- آره اون جا خیلی تنهام بدتر اینکه نمی تونم با دخترای اونجا کنار بیام
چرا خیلیا اونجا ازدواج میکنن
امید- اونا غیرت یه مرد ایرانیو ندارن من دوست ندارم زنم به هر مردی که رسید بره توی بغلش ولی زنای
اونجا این چیزا اصلا براشون مهم نیست درصورتی که برای من خیلی مهمه
خب دیگه فرهنگشون این جوری ایجاب میکنه عقایدو اعتقاداتشون این جوریه
درسته تو چیکار میکنی درستو میخونی یا کار میکنی
فوق لیسانس معماری هستم و توی یه شرکت به عنوان طراح کار میکردم ولی یه مدت هست که دیگه نمیرم
امید- چرا شغل خیلی عالیه که
آره خودمم عاشق رشتم و کارم هستم ولی محیط اونجارو زیاد دوست نداشتم وقتیم که استعفا دادم مامان دیگه نذاشت جایی دنبال کار بگردم
امید- دوست نداری خارج بری و اونجا شغلتو ادامه بدی اونجا میتونی خیلی پیشرفت کنی
راستش تا حالا بهش فکر نکردم
با صدای زن عمو که همه رو برای ناهار دعوت میکرداز ادامه ی گفت و گو باز موندیم و امید راهنمایم کرد
که بریم ناهار بعد از ناهار دوباره همه دور هم جمع شدنو مشغول بحث و گفت و گو شدن دیگه کم کم داشتیم
از همگی خداحافظی می کردیم که امید کنارم اومدو گفت میشه با من بیای اتاقم کارت دارم
باشه الان میام از فامیل جدا شدیم و باهم به طرف اتاقش رفتیم دره اتاقو باز کرد و به من اشاره کرد برم تو
رفتم توی اتاقش درو بستو به سمت میزش رفت و یه جعبه ای که خیلی با سلیقه کادو شده بودو به سمتم گرفت
امید- قابلتو نداره
این کادو برای چیه
امید- خب سوغاتیته دختر خوب
سوغاتی ممنون فکر نمی کردم بخواهی بهم سوغاتی بدی دست دراز کردم و جعبه رو ازش گرفتم
امید- بلاخره برای فامیلای درجه یک باید سوغاتی آورد
بازم ممنون احتیاجی به این کارا نبود توی زحمت افتادی
امید- به جای این حرفا بازش کن ببین دوسش داری
الان بازش کنم
امید- آره دیگه میخوام عکس العملتو ببینم
در جعبه رو باز کردم یه تاپ مجلسی خیلی خوشگل که حسابی روش کار شده بود و جنس بسیار نرمو لطیف بود
و یه جفت گوشواره ی بسیار خوشگل سرمو بالا کردم که ازش تشکر کنم دیدم زل زده بهم خندم گرفت یه لبخند زدم
و گفتم خیلی خوشگله بازم ممنون
امید- خواهش میکنم قابل تو رو نداره بریم که حالا عمو و زن عمو میگن دختر منو کجا بردی داشت به سمت
در میرفت ولی من همون جوری وسط اتاق بودم وقتی دید همراهش نمیرم به سمتم برگشت و گفت چرا نمیای
آخه من اگه با این جعبه بیام پایین که همه رو سرت خراب میشن سوغاتی میخوان
امید- آخ آخ اصلا حواس ندارم راست میگی بذار یه پلاستیک بهت بدم
جعبه رو برام توی یه پلاستیک گذاشت و به دستم داد
امید- این جوری بهتر شد
آره الان خوبه بریم
باهم از اتاق خارج شدیم و به سمت بابا و مامان رفتیم و از زن عمو و عمو به خاطر پذیرایی تشکر کردیم و به طرف خونه رفتیم .
 
غرق خواب بودم که با احساس اینکه یکی داره گونمو ناز میکنه از خواب بیدار شدم ولی چشمامو باز نکردم نمی خواستم خواب از سرم بپره
نیما تو دوباره حوصلت سر رفت اومدی آزار دادن من برو حوصلتو ندارم مگه تو دانشگاه نداری اینجا چه
غلطی میکنی من نمیدونم اون استادا از دست تو چی میکشن پاشو برو بیرون تا بلند نشدم بیام هوات
ملافه رو روی سرم کشیدم و روی پهلو پشت بهش خوابیدم که دیدم این سری یکی ملافه رو از روی موهام برداشت
و شروع کرد به نازکردن موهام نه این نیما کمر به بیدار کردن من بسته بود عجیب بود چرا تا حالا صداش درنمیومدعصبانی برگشتم
طرفش و همین طور که داشتم برمیگشتم گفتم ای تو روحت که با دیدن امید که با یه لبخند روی تختم نشسته بقیه حرف توی
دهنم ماسید سریع ملافه دورم گرفتم چون یه لباس خواب کوتاه که یکمی بالاتر زانو بود و جنسش حریر بود و تموم زندگیت پیدا بود و پوشیده بودم
تو اینجا چیکار میکنی
امید- عیلک سلام اومدم یه سر به عمو و زن عموم بزنم
نه نه منظورم اینه توی اتاق من چیکار میکنی
امید- آهان سراغتو از زن عمو گرفتم گفت خوابه ولی خیلی وقته که خوابیده برو بیدارش کن
این مامان من چه کارایی میکنی نمیگه شاید لباسم مناسب نباشه حالا اگه من این جوری میرفتم پایین کلی چیز
بهم میگفت اون وقت این دراز بی عقلو فرستاده بیدارم کنه نزدیک بود سکته بزنما
امید- چی داری با خودت میگی
آهان هیچی الان که بیدارم میتونی بری
امید- باشه زود لباس بپوش بیا پایین کارت دارم
خدا به خیر کنه
بدو بیا پایین این قدر غر نزن
داشت میرفت بیرون که یه دفه برگشت سمتم و درحالی که یه لبخندگوشه ی لبش بود گفت راستی نازنین توی خوابم حتی خوشگلی
پسره ی بی شور میخواد بگه همه جامو دید یکی از کوسنای روی تختمو برداشتم و پرت کردم به طرفش که
صاف خورد توی کلش مرسی هدف گیری به سمتم برگشت و گفت چرا میزنی
این و زدم تا وقتی میری یه خانم محترمو بیدار کنی چشماتو درویش کنی بچه پررو
امید- میخواستم ولی نشد چیکار کنم دیگه دست خودم نبود
و قبل از اینکه کوسن بعدی بخوره تو سرش از در رفت بیرون بچه پررو هنوز نیومده داره ذاتشو نشون میده
از توی تخت بلندشدمو به سمت دست شویی رفتم تا صورتمو بشورم از دست شویی که اومدم بیرون رفتم سراغ لباسام
و یه شلوار جین با یه بلوز صورتی آستین سه ربع پوشیدم و موهام با یه گیره پشت سرم جمع کردم و رفتم پایین
امید توی صندلیای پایین نشسته بود و داشت یه مجله رو ورق میزد تا چشمش به من خورد یه لبخند اومد روی لبش
همین طور که از کنارش رد میشدم آهسته جوری که فقط خودش بفهمه گفتم یه ذره دیگه لبخند بزنی خودم لباتو
بهم میدوزم تا این و گفتم صدای قهقهش رفت هوا که مامانم از آشپزخونه اومد بیرون
مامان- وای امید جان ترسیدم چی شده نازنین دوباره چه آتیشی سوزندی که امید داره این جوری میخنده
وا مامان من که همین الان اومدم امید داره مجله میخونه میخند به من چه ربطی داره
امید- ببخشید زن عمو جان مطلب توی مجله خنده دار بود
مامان- عزیزم همیشه لبخند رو لبات باشه صبحونه خوردی اگه نخوردی بیا با نازنین بخور
امید- صبحونه خوردم ولی بدم نمیاد دوباره بخورم
مامان- پاشو بیا عزیزم میز چیدس
بس که شکم گنده ای با یه بار سیر نمیشی
مامان- اااااااا نازنین این چه حرفیه
وا مامان من که چیزی نگفتم چرا امروز این قدر گیر میدی
وبه سمت آشپزخونه رفتم و روی صندلی نشستم امید و مامانم اومدن تو و امید دقیقا روبه روی من نشست و
زیر میز یه لگد به پام زد که صدای آخم رفت هوا
مامان- چی شده
هیچی زبونمو گاز گرفتم و با اخم برگشتم طرف امید
امید- این به خاطر این که دیگه به من نگی شکم گنده تموم بندم عضلس دربیارم بینی
خیر ببینی میخوام صبحونه بخورم
امید- چه ربطی داره
درحالی که یه لبخند شیطانی رو لبام بود گفتم میترسم اشتهام کور شه اومد جوابمو بده که مامان با سینی چای اومد طرف میز و چایا رو جلمون گذاشت
 
و رفت تا به کارای ناهار برسه یه نگاه به میز کردم همه چی روی میز چیده بود از کره و پنیر با مربا بگیر
تا تخم مرغ آب پزو شکلات صبحانه و خامه دست کردم و ظرف خامه رو برداشتم و روش عسل ریختم و بااشتها
شروع کردم خوردن همین طور داشتم میخورد که یه دفه یه لقمه
جلوی روم دیدم از روی ظرف عسل سربلند کردم و به روبه رو نگاه کردم امید یه لقمه برام گرفته بود و هی جلوی
چشمام تکونش میداد مشکوک نگاش کردمو گفتم
چی توش ریختی راستشو بگو میخوای چه بلایی سرم بیاری
امید- تو چرا این قدر بدگمانی من فقط میخواستم برای دختر عموم یه لقمه بگیرم بگیر دیگه دستم درد گرفت
چی هست
امید- تخم مرغ
نچ نمی خوام اولا خودم دست دارم دوما دوست ندارم
امید- به درک تقصیر منه که برات لقمه گرفتم
خواست لقمه رو خودش بخوره که زود ازش قاپیدم و خوردم
امید- تو که دوست نداشتی
درحالی که صدامو پایین می آوردم که مامان چیزی نشنوه گفتم میخواستم لجتو دربیارم
امید- امان از دست تو خامش خوشمزست
آره میخوای
امید- اگه زحمتی نیست
یه قلپ از چایم خوردم و درحالی که خودمو برای فرار آماده میکردم گفتم نه چه زحمتی و ظرف عسلو گذاشتم جلوش
و از آشپزخونه فرار کردم طفلک فکر کرده من براش لقمه میگیرم رفتم طرف مبلای توی سالن و روش ولو شدم امیدم بعد
از مدتی اومد و روی یکی از مبلا نشست
امید- خب اگه کاری نداری بریم
کجا
امید- خب ما امشب مهمون داریم منم اومدم به مامان کمک کنم گفتم کاری نداری گفت نه خلاصه بعد یه عالمه اصرار یه
لیست بهم داد که برم خرید ولی من جایی رو بلد نیستم برای همین اومدم که باهام بریم
شما مهمون دارید اون وقت من بیام خرید میخواستی خود شیرینی نکنی که حالا توش بمونی این همه آدم کسی دیگه ای نیست با تو بیاد
امید- نه کسی که مثل تو الاف باشه پیدا نکردم
از روی مبل بلند شدم و درحالی که حرص میخوردم گفتم حالا که باهات نیومدم ضایع شدی میفهمی کی الافه
از روی مبل سریع بلند شد و به طرفم اومد و دستمو گرفت
امید- خب بابا ببخشید شوخی کردم چرا ناراحت میشی اصلا میرم خرید بعد میبرمت یه رستوران خوب ناهار بهت میدم چه طوره
ناهارو خودت تنهایی بخور مامانم داره ناهار درست میکنه احتیاجی نیست
امید- نازنین لج نکن دیگه قول میدم بهت خوش بگذره
فقط به خاطر زن عمو میرم آماده بشم
به طرف اتاقم رفتم در کمد باز کردم و یه نگاه به مانتوهام کردم یه یه مانتوی عرسکی آبی نفتی جشممو گرفت برش
داشتم و کشوی شلوار را رو باز کردم یه شلوار سفید و یه شال سفید آبی برداشتم و شروع کردم پوشیدن یکمی آرایش کردم
و موهامو کج توی صورتم اتو کردم کفشای پاشنه بلندو پام کردم و یه نگاه توی آینه به خودم کردم همه چی عالی بود
رفتم طبقه ی پایین و بلند گفتم من آماده ام امید مجله رو گذاشت کنار و سرشو بلند کرد که یه چیزی بگه ولی توی همون
حالت موند این یه دفه چش شد به سمتش رفتم و گفتم امید خوبی سریع به خودش اومدو گفت آره آره بریم از
مامان خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون یه نگاه توی کوچه کردم و گفتم پس ماشینت کو
امید- من که جایی رو بلد نیستم با تاکسی اومدم
دست کردم توی کیفم و سویچه ماشینو به سمتش گرفتم و گفتم بشین پشتش تا بهت آدرس بگم سویچ رو
گرفت و از حیاط بیرون رفت سریع درو بستم و سوار شدم و لیستو ازش گرفتم اولین جایی که باید میرفتیم سوپر
مارکت بود آدرس بهش دادم و چند دقیقه دیگه جلوی
سوپر مارکت بودیم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل یه چرخ دستی برداشتم و لیستو دادم دستش و گفتم شروع
کنه خوندن اون میخوند من از توی قفسه ها برمیداشتم خلاصه تموم خریدارو انجام دادیم و باهم به طرف رستوران رفتیم
پشت میز نشستیم منو رو به طرفم گرفت و گفت چی میخوری بدون نگاه کردن گفتم جوجه اونم رو به پیش خدمت کردو
گفت آقا یه پرس جوجه با یه پرس کباب برگ با مخلفات پیش خدمت سفارشو گرفت و رفت امید به طرفم برگشتو گفت راجب حرفام فکر کردی
کدوم حرفا
امید- کار توی خارج میتونی بیایی کانادا اون جا موقت شغلی خوبی داری
ولی من نمی تونم خانوادمو تنها بذارم دوریشون برام سخته
امید- اون مال یکی دو ماه اوله بعد عادت میکنی تازه تو میتونی بهشون سربزنی
نمیدونم باید بهش فکر کنم
امید- بهش فکر کن من میتونم کاراتو بکنم تا باهم بریم
باشه بهش فکر میکنم
توی همین موقعه پیش خدمت غذاها رو آورد بعد از خوردن غذا ازش تشکر کردم و بعدامید دره خونه پیاده کردم و خسته و کوفته رفتم خونه .
الان یک ماه از اومدن امید میگذره و هر روز منو بایه بهونه ی میبره بیرون خیلی وقته که شب ها نمیتونم درست بخوابم
هرشب کابوس اون شبای لعنتی رو میبینم و از خواب میپرم از طرفی امید همش توی گوشم میخونه که باهاش برم کانادا
کم کم دارم راضی میشم دل میخواد از این شهر برم و خاطراتوش برای همیشه فراموش کنم شاید اونجا بتونم پیشرفت کنم و از این زندگی یکنواخت فاصله بگیرم
داشتم از پله ها پایین میرفتم که دید مامان داره با تلفن حرف میزنه و شادو خوشحال وقتی بهش رسیدم خداحافظی کردو گوشیو گذاشت
مامان خبریه چرا این قدر خوشحالی
مامان- آره عزیزم قراره عمو و زن عموت با امید امشب بیان اینجا
خب این که چیزه جدیدی نیست من گفتم چه خبره
مامان- نمیذاری که مامان جان بگم امشب با بقیه شبا فرق داره میخوان بیان خواستگاری
خواستگاری !!! خواستگاری کی ؟
مامان- نازنین حالت خوبه خب معلومه دیگه خواستگاری تو دیگه امید به زن عموت گفته من نازنین و میخوام
باورم نمیشد امید نه این امکان نداشت .
 
به سرعت رفتم طرف پله ها باید باهاش حرف میزدم صدای مامانو میشنیدم که می گفت کجا میری کلی کار داریم
ولی من بدون توجه بهش از پله ها رفتم بالا و در اتاقمو باز کردم و شروع کردم دنبال گوشیم گشتم بلاخره بعد از کلی دنبالش گشتن
فهمیدم داشتم باهاش آهنگ گوش میدادم
وقتی خسته شدم گذاشتمش زیر تخت دست کردم زیر تخت و برش داشتم شروع کردم توی لیست اسامی دنبالش گشتن
بلاخره اسمشو پیدا کرد و دکمه اتصال و زدم بوق اول برنداشت بوق دوم برنداشت بوق سوم برنداشت کم کم داشتم فکر میکردم از
عمد بر نمیداره که با بوق چهارم صداش توی گوشی پیچید
امید- به به سلام نازنین خانم آفتاب از کدوم طرف در اومده شما زنگ زدید به بنده
این کارا یعنی چی چرا اون حرف و زدی
امید- اول بگو گناهم چیه بعد بازخواست کن چه کاره اشتباهی کردم
زن عمو زنگ زده به مامانم گفته امشب میخوان بیان خواستگاری
امید- خب مبارکه برای همین جوش آوردی
امید من حوصله ی شوخی ندارم سریع کنسلش کن همه چیو به مسخره و شوخی میگیری
امید- من کی همه چیو به مسخره گرفتم اینکه دوست دارم گناهه اینکه رفتم به مامانم گفتم مامان پسرت عاشق شده گناهه
امید خواهش میکنم این حرفا رو نزن ما به درد هم نمیخوریم تمومش کن
امید- من دوست دارم دست بردارم نیستم نازنین من خوشبختت میکنم باهم ازدواج میکنیم میریم کانادا اون جا میتونی
یه زندگی خیلی خوبو داشته باشی مگه راضی نشده بودی که با من بیای
من راضی شده بودم که باهات بیام نه اینکه باهات ازدواج کنم
امید- میدونم ولی تقصیر دله من چیه که این وسط گیر تو افتاده
من نمیدونم در هر صورت جواب من منفیه
امید- یعنی من حتی لیاقت فکر کردنم نداشتم باشه این قدر میرمو میام تا جواب مثبت بدی
امید لجبازی نکن خیلی از دخترای فامیل بهت علاقه دارن دست روی هرکدوم بذاری نه نمیارن
امید- برام مهم نیست کی منو می خواد مهم اینه که من تورو میخوام برای شب حسابی خوشگل کن دوست دارم شب می بینمت
قبل از اینکه بذاره حرفی بزنم گوشیو قطع کرد دوباره شمارشو گرفتم ولی با صدای مشترک مورد نظر خاموش است
مواجح شدم سرمو گرفتم بین دستام خدایا باید چیکار میکردم بدون عشق زندگی میکردم من هنوز نتونسته بودم نوید
با همه ی بدیهای که در حقم کرده بود فراموش کنم با صدای مامان که منو صدا میزد از جام بلند شدم و مثل یک آدم آهنی
خالی از احساس شروع به کار کردم وقتی به خودم اومدم که مامان بهم می گفت برم آماده بشم و یه لباس مناسب بپوشم .
به سمت اتاقم رفتم و یه کت و شلوار مشکی که روی لبه هاش با نوارهای نقره ای تزئین شده بود پوشیدم موهامو با یه کلیپس بستم
و موهامو کج توی صورتم اتو کردم و یه آرایش نقره ای کردم گوشوراه هایی که امید برام سوغاتی آورده بودو گوشم کردم
و رفتم طبقه ی پایین مامان تا چشمش به من افتاد شروع کرد غر زدن
مامان- آخه تو این همه لباس داری چرا رنگ تیره پوشیدی
مامان جان دوباره شروع نکن خب از این خوشم اومد دیگه چیکار کنم
تا اومد دوباره شروع کنه صدای زنگ در مانع شد به طرف آیفون رفت و درو باز کرد هم زمان با باز شدن
در ضربان قلب من شروع کرد به تند زدن.
 
زن عمو با یک کت و دامن زیبا و عمو با یه کت شلوار مشکی قشنگ همراه با یه جعبه شیرینی وارد شدن
و پشت سرشون امید با یه کت و شلوار توسی رنگ و یه دست گل خیلی زیبا که پر بود از گل های رز قرمز
به سمتش رفتم و سلام کردم زن عمو وقتی منو دید سریع به طرفم اومدو گفت ماشاالله هزار ماشاالله ببین چقدر ناز شده خوبی عزیزم
بله
گونمو بوسید و رفت نشست روی صندلی ها بعد نوبت عموم بود که ازم تعریف کنه و پشونمو ببوسه و بره بشینه
روی صندلی ها حالا نوبت اومد بود که حتی از توی چشماش میشد برق تحسینو دید به سمتم اومد و گل و به طرفم گرفت
امید- سلام پرنسس من خوبی گفتم خوشگل کن نگفتم که منو بکشی چقدر دلم میخواست منم مثل بابا و مامان ببوسمت
اخمامو توی هم کردم فقط گفتم سلام داشتم میرفتم طرف عمو اینا ولی صداشو می شنیدم
امید- با اخم خوشگل ترم میشی پرنسس
جوابشو ندادم و رفتم توی آشپزخونه و از توی کابینت ها یه گلدون برداشتم آبش کردم و گلا رو گذاشتم توش گلدونو
برداشتم و رفتم توی سالن گلدونو روی میز گذاشتم مردد بودم کجا بشینم که زن عمو گفت عزیزم بیا این جا بشین سربه زیر
رفتم کنارش نشستم صحبتای اولیه گفت شد تا بحث رسید سره موضوع اصلی عمو شروع کرد و گفت فرهاد جان خودت میدونی
امشب برای چی این جا اومدیم هم ما شما رو میشناسیم هم شما ما رو هدفمون اینه که این دوتا جون اگه مایل باشن برن
سر خونه زندگی خودشون البته ما از طرف امید مطمئنیم چون خودش به ما گفته نازنین و دوست داره فقط میمونه نظر نازنین جون
که بعد از اینکه با امید حرفاشو زد
یه فرصتی بهش میدیم تا جواب بده شرایط زندگی با امیدم که خودش باید بدونه امید 30 سالشه بعد ازدواج میخواد با همسرش
کانادا زندگی کنه اونجام برای خودش یه رستوران خارجی زده و رئیس اونجاست درآمدش هم خدارو شکر خوبه ، روشو کرد طرف
منو گفت عمو جون اگه میبینی دوسش داری و میتونی دور از خانوادت زندگی کنی به نظرم امید فرد خوبی برای زندگیه ، به طرف
پدرم برگشتو گفت فرهاد جان اگه اجازه بدی برن حرفاشونو بزنن ببینیم خدا چی میخواد
پدر- خواهش میکنم نازنین جان با امید خان بریم اتاقت صحبتاتونو بکنید پاشو بابا
بلند شدم هم زمان با من امید بلند شد و دنبال من راه افتاد از پله ها بالا رفتیم و در اتاق و باز کردم و بهش گفتم بره تو رفت تو و روی تختم نشست
امید- بیا این جا بشین پرنسس
امید انقدر به من نگو پرنسس چرا گوشی رو قطع کردی مگه نگفتم نیا
امید- تا صبح میخوای بالا سرمن بیاستی خب بیا اینجا کنار من بشین تا بگم
رفتم با فاصله ازش روی تخت نشستم و گفت خب منتظرم
امید- خب از کجا شروع کنم آهان از اون روزی که دیدمت فقط ازت خوشم اومد ولی رفته رفته که باهم رفتیم بیرون دیدم کم کم دارم
بهت احساس پیدا میکنم تا امشب که عشقمو به زبون آوردم صحبتای اصلی بابا بهت گفت منم چون دیدم تو برای رفتن مشکلی نداری
و متقاعد شدی که باهم بریم تصمیم گرفتم بهت بگم دوست دارم حتی اگه امشبم بهم جواب منفی بدی بازم میام انقدر میرم و میام تا جواب مثبت و بگیرم
امید من چی میگم تو چی میگی میخوای با کسی زندگی کنی که دوست نداره
امید- یعنی اصلا دوستم نداری
چرا دوست دارم ولی فقط به عنوان پسر عموم نه همسرم
امید- همین قدر برام کافیه رفته رفته توهم عاشقم میشی
اگه نشدم میخوای چیکار کنی
امید- میشی نازنین من دوست دارم در موردش فکر کن من الان جواب نمیخوام بهش فکر کن اونجا میتونی یه زندگی خوب باهم داشته باشیم
حرفاش شیرین بود برای منی که تشنه ی محبت بودم حرفاش بهم آرامش میداد نمی دونستم باید چیکار کنم خودم دلم میخواست از
این شهر برم بلکه بتونم نویدو فراموش کنم ولی اینکه یه نفر دیگه رو هم بدبخت کنم نه نمی تونستم باید بیشتر فکر میکردم برگشتم
طرفش و به چشماش نگاه کردمو گفتم باید فکر کنم ولی اگه جوابم منفی بود نباید ناراحت بشی یا اصرار کنی برق خوشحالی رو توی چشماش دیدم
امید- همین که میخوای فکر کنی یعنی من میتونم امیدوار باشم
امید گفتم فکرای الکی نکن
امید- باشه باشه عصبانی نشو چند روز وقت میخوای
فکر کنم سه روز کافی باشه
امید- پس من سه روز دیگه خودم میام جوابو میگیرم میخوام قبل از اینکه به مامان اینا بگی من بدونم سه روز دیگه ناهار میریم بیرون اونجا جوابتو بگو
نه نه من جوابو به زن عمو میگی
امید- گفتم جوابو به من میگی بحث نکن حالا هم پاشو بریم پایین میگم چی دارن میگن که این قدر طول کشید
باشه بریم .
 
باهم رفتیم پایین زن عمو همین که منو امید و دید لبش به خنده باز شدو گفت نازنین جون بلاخره عروس خودم میشی یا نه
موندم چی جوابشو بدم که امید به دادم رسیدو گفت مامان جان این قدر عجله نکنید نازنین یه هفته وقت خواسته تا فکر کنه
برگشتم که بهش بگم من سه روز گفتم چرا یه هفته میگی که با نگاهی که بهم کرد ساکت شدم با صدای زن عمو به طرفش برگشتم
زن عمو- حقم داره عزیز دلم بلاخره صحبت یه عمر زندگیه
فقط تونستم درجوابش لبخند بزنم مامانم همگیو به صرف شام صدا کرد من با یه ببخشید به سمت دست شویی رفتم تا با آب
کمی التهاب وجودمو کم کنم دستمو زیر آب سرد گرفتم انگار تموم وجودم آرامش گرفت توی دو راهی بدی مونده بودم این
انصافه که من با وجود اینکه یکی دیگه رو دوست دارم با امید ازدواج کنم اون وقت این وسط احساس امیدو به بازی نمی گرفتم
با صدای مامان که اسممو صدا میکرد سریع دستمو شستم و اومدم بیرون پامو که توی آشپزخونه گذاشتم دیدم همه منتظر منن
یه ببخشید گفتم و اومدم بشینم که دیدم تنها جای خالی کنار امیده ناچار رفتم نشستم با بفرمایید مامانم همه شروع کردن به کشیدن
غذا داشتم برای خودم برنج میکشیدم که امیدگفت چرا انقدر برنج کم میکشی اینکه خیلی کمه
همین قدر خوبه سیر میشم تو چیکار به خوردن من داری
امید- من برای خودت میگم خانومم میترسم خدا نکرده مریض بشی
امید من هنوز جوابتو ندادم تو چرا این قدر پررویی
امید- دیر یا زود داره ولی سوختو سوز نداره اول و آخرش مال خودمی خانم خودم شدی دیگه نمیخورمو ، سیر شدم ، و از این خبرا نیست
اومدم جوابشو بدم که دیدم همه دارن نگاهمون میکنن اینا چرا حواسشون اینجاست اه نازنین چقدر خری خب هنوز هیچی نشده
درای با امید بگو مگو میکنی خب تقصیر من چیه خودش هی اذیت میکنه به همه چی کار داره سرمو انداختم زیر و خورشت
و ریختم روی برنجم و شروع کردم خوردن وقتی همه غذاشون تموم شد رفتن توی سالن نشستن منم خودمو سرگرم جمع کردن
میز کردم تا مجبور نباشم برم توی سالن ولی مامان هی صدام میزد که برم توی سالن و ظرفا رو خودش بعدا جمع میکنه ولی من توجه نمی کردم
آخرم وقتی زن عموم گفت بذار راحت باشه بچه خجالت میکشه مامان دست از سرم برداشت موقع خداحافظی رسیده بود اینو از صدای عموم
که می گفت ما دیگه رفع زحمت میکنیم شنیدم ظرفا رو ول کردم و رفتم بیرون با زن عمو و عمو خداحافظی کردم به سمت امید رفتم
و ازش خداحافظی کردم خواستم بابرم که گفت سه روزه دیگه میبینمت نا امیدم نکن دوست دارم فرشته ی کوچولوی من توی چشماش
نگاه کردم من نمی تونستم به عشقش خیانت کنم با صداش که می گفت خوابای خوب ببینی منم امیدوارم خواب تورو امشب ببینم به خودم
اومدم و گفت شبه توهم بخیر و ازش دور شدم به سمت اتاقم رفتم و روی تخت ولو شدم . صدای دادو بیدادو از پایین می شنیدم مطئنن
نیما اومده بود خونه و مامان به خاطر غیبتش که توی مراسم نبود داشت دادو بیداد میکرد ولی من خسته تر از اونی بودم که بخوام برم پایین
و به بحث خاتمه بدم حتما
بابام تمومش میکرد همین طورم شد چون بعد از مدتی خونه دوباره غرق سکوت شد و من میتونستم به آینده ی که در انتظارمه فکر کنم .
تا چشم روی هم گذاشتم سه روز مثل برق و باد گذشت زمانی به خودم اومدم که امید زنگ زده بود و گفت تا یه ساعت دیگه اونجاست
سریع یه مانتوی مشکی که کمی بالاتر از زانوهام بود با یه شلوار جین آبی تیره پوشیدم و یه شال صورتی خاکستری هم سرم کردم و
شروع کردم به آرایش کردن و موهامو درست کردن زمانی که صدای زنگو شنیدم دل از آینه کندم و رفتم طبقه ی پایین مامان آیفونو
برداشته بود و داشت به امید می گفت بیاد بالا ولی به نظر می رسید امید نمی خواست بیاد بالا حقم داشت بلاخره میخواست زود تر
جوابه منو بدونه با صدای مامان به طرفش برگشتم
مامان- امید دم در منتظرته هرچی اصرار کردم نیومد بالا گفت توی یه فرصت دیگه
باشه من رفتم
مامان- مواظب خودتون باشید
چشم حتما ، از مامان خداحافظی کردمو رفتم سمت در درو که باز کردم دیدم امید به ماشینش تکیه زده و منتظره منه امروز حسابی
به خودش رسیده بود یه شلوار جین با یه تی شرت سفید پوشیده بود و یه کت کوتاه مشکی روی تی شرتش پوشیده بود موهاشو خیلی
قشنگ رو به بالا شونه زده بود نا منو دید با لبخند به سمتم اومد
امید- سلام خوبی دلم برات تنگ شده بود مثل همیشه ناز شدی افتخار میدید به بنده ناهار خدمتتون باشم
لبخند زدم و گفتم سلام البته الان برای همین این جام
امید- پس بفرماید سوار شید
در جلوی ماشین و برام باز کرد سوار شدمو اونم درو بست وخودشم سوار شد و حرکت کرد
 
خیلی سریع به رستوران مورد نظر رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و باهم به سمت ورودی رستوران رفتیم به محض ورود یکی از پیش
خدمتها به سمتمون اومد و گفت میتونم کمکتون کنم
امید- بله یه میز رزرو و کرده بودم
پیش خدمت- فامیلی شریفه تون
امید- آریا هستم
پیش خدمت- بله میزتون آمادس آقای آریا
محو تماشای رستوران بودم دو طبقه بود و فضای نسبتا تاریکی داشت که با چراغ های تزئینی که به دیوارها زده شده بود کمی
روشن شده بود طبقه ی اول پر بود از میزو صندلی هایی که با حریرهای کرم شکلاتی تزئین شده بود و روی هر میز گلدانی از
گل های طبیعی رز و یک قسمت که مخصوص سفارشایی بود که مشترها با خودشون میبردن و قصد نشستن نداشتن با امید و
پیش خدمت به سمت طبقه ی دوم رفتیم که با پله های مارپیچ از طبقه اول جدا میشد طبقه ی بالا هیشکی نبود سرمو برگردوندم
سمت امید که بهش بگم چرا یه همچین جای گرونی اومدیم که محو میزی شدم که داشتیم سمتش میرفتیم صندلی ها با حریر کرم
شکلاتی بودبا همون گلدون رزی که پایین دیدم ولی روی میز به طرز زیبایی چیده شده بود پراز گل های رز قرمز وسفید که پرپر
شده بودن و به صورت نامنظم روی میز ریخته شده بودن و شمع هایی کوچیک و بزرگ که روی میز چیده شده بودو کاغذهای
رنگی که به صورت پروانه درست شده بودن و روی گلای گلدون و روی حریر میز چسپیده شده بودن ویه دست گل بزرگ پر
از رزهای قرمز که رو یکی از صندلی ها بود با حیرت برگشتم سمتش و گفتم امید که انگشتشو گذاشت روی لبشو گفت هیس
هیچی نگو و با دست اشاره کرد بشینم این قدر گیج شده بودم که نفهمیده بودم کی پیش خدمت رفته دسته گلو برداشتم و نشستم
روی صندلی دست گلو بو کردم از بوی خوشی که میداد غرق لذت شدم دسته گلو آوردم پایین و گذاشتمش روی میز و بهش نگاه کردم
با اشتیاق داشت نگام میکرد
ممنونم خیلی خوشگله
همین طوری که داشت نگام میکرد گفت نه به خوشگلی تو ، از نگاه خیرش داشتم کلافه میشدم فکر کنم خودش فهمید برای همین نگاشو
ازم گرفت و گفت چی دوست داری بخوری
همون که سفارشه شو دادی خوبه
امید- من ماهی سفارش داده بودم دوست داری
آره خوبه
به پیش خدمتی که داشت میومد طرفمون گفت همون که قبلا سفارش دادمو بیارین مخلفاتشم قبلا گفتم
پیش خدمت سرشو به عنوان تایید خم کردو رفت هنوز محو تماشای اطراف بودم که صدای موسیقی ملایمی شروع شد سرمو
که برگردوندم دیدم یه پسر کت و شلوار پوشیده داره به زیبایی ویالون میزنه برگشتم سمت امید حواسش به من بود
امید خیلی قشنگه نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم
امید- احتیاجی به تشکر نیست عزیزه دلم فقط دوست داشتم شادیتو ببینم
بازم ممنون تو این جوری شرمندم میکنی
امید- چرا شرمندگی این که شادیو توی چشمات ببینم برام کافیه دیگه از این فکرا نکن ناراحت میشم
با لبخند بهش نگاه کردم خدایا چرا باهام این کارو میکرد این جوری نمیتونستم حرف دلمو بهش بزنم با ظرفی که جلوی
روم گذاشتن به خودم اومدم و در کم ترین لحظه میز پرشد از انواع خوردنی های رنگارنگ از نوشیدنی بگیرتا انواع ترشی و ماست
امید این همه غذا رو من چه جوری بخورم
امید- باید همشو بخوری تو خیلی کم غذا میخوری من که همشو میخورم وقتی تو جلوم نشسته باشی اشتهام باز میشه
با خنده شروع کردیم خوردن غذاش عالی بود مخصوصا ماهیش که توی ادویه های مختلف خوابونده شده بود و مزه ی
بی نظیری گرفته بود دیگه تقریبا داشتم میترکیدم خیلی خورده بود دستمال کنار بشقابمو برداشتم و لبهامو باهاش پاک کردم که صدای اعتراض امید بلند شد
امید- نازنین مگه نگفتم همشو بخور
امید به خدا دیگه جا ندارم سیرشدم عالی بود ممنون
امید- نوش جونت مطمئن باشم سیر شدی
آره مطمئن مطمئن امروز خیلی خوردم
باشه هرچی تو بگی ، پیش خدمت و صدا زد تا میزو جمع کنه اونم خیلی سریع میزو جمع کرد و رفت داشتم به دسته
گل نگاه میکردم که با صداش به طرفش برگشتم
امید- دسر چی دوست داری
وای امید من جا ندارم تو تازه میخوای دسر سفارش بدی
امید- خیله خب بابا شوخی کردم الان که نمی خواستم سفارش بدم الان حرف میزنیم بعدش کیک و قهوه میخوریم چه طوره
با صحبت موافقم ولی کیک و قهوه فعلا نه
امید- باشه هرجی تو بگی خب حالا جواب خواستگاری این بنده ی حقیرو که دل تو دلش نیست میدی
آب دهنمو قورت دادم و به چشماش نگاه کردم .
 
قدرت نگاه کردن به چشماشو نداشتم برای همین سرمو انداختم زیر و گفتمامید باور کن برام سخته گفتنش ولی چاره ی
دیگه ندارم هر جوابی بهت دادم فقط به خاطر خودته چون نمی خواستم با احساست بازی کنم جوابم منفیه متاسفم
به خاطر سکوتی که کرده بود سرمو آوردم بالا خیلی راحت روی صندلی لم داده بوده خونسرد نگام می کرد
یه لحظه فکر کردم شوکه شده برای همین گفتم امید امید حالت خوبه بدون اینکه حرکتی بکنه توی همون وضعیت گفت مگه برات مهمه
معلومه که مهمه
یه پوزخند زده گفت آره میبینم چقدر برات مهمه اگه مهم بود راضی به ناراحت بودنم نمیشدی
اگه الان ناراحت بشی بهتر از اینه که بعدا توی زندگی مشترک ناراحت بشی فکر میکنی برای من آسون بود گفتن این حرف با وجود اینکه
میدیدم چقدر بهم محبت میکنی نه منم رنج می کشم وقتی میبینم ناراحتت میکنم
امید- پس ناراحتم نکن چرا میخوای زندگی هر دوتامونو خراب کنی من دوست دارم میفهمی مگه نمیگی فقط به عنوان پسر عمو دوستم داری
خیله خب همین قدر کافی وقتی رفتیم زیر یه سقف عاشقم میشی یا باید مال من باشی یا نمیذارم مال کسه دیگه شی
خدایا چرا حرف گوش نمیده چرا میخواد هردوتامونو بدبخت کنه من نمی تونم عاشقش بشم خدایا خودت یه راهی جلوی پام بذار چشمامو بستم
تا کمی آرامش بگیرم ناگهان یه جرقه توی ذهنم زد اگه این شرط و میذاشتم عمرا دیگه اصرار میکرد چشمامو باز کردمو بهش نگاه کردم
من فقط به یه شرط باهات ازدواج میکنم نمی خواستم اینو بگم ولی خودت مجبورم کردی وقتی ازدواج کردیم هیچ رابطه ای باهم نداشته
باشیم مثل دوتا هم خونه زندگی کنیم میتونی
فکرشو نمی کردم انقدر عصبانی بشه از عصبانیت صورتش قرمز شد مشتشو کوبید روی میز و بلند شد سریع از پله ها رفت پایین
همین طوری هاج و واج به جای خالیش نگاه کردم دیگه برام راهی نذاشته بود مجبور شدم اون حرف بزنم از روی صندلی بلند شدم
و کیف و دسته گلا رو برداشتم رفتم طرف قسمتی که برای حساب میز بود و به مسئول اونجا گفتم میز آقای آریا حساب شده اونم گفت
بله قبلا همه چی حساب شده به طرف در ورودی رفتم تا با یه آژانس به خونه برگردم ولی در کمال تعجب دیدم امید بیرون رستوران
 
تکیه شو داده بود به ماشین و کلافه دست توی موهاش میکشید وقتی چشمش به من خورد فقط گفت سوار شو بدون هیچ حرفی سوار
شدم و اونم پاشو گذاشت روی گازو ماشین از جاش کنده شدو رفت بهش نگاه کردم هنوز میشد آثار خشمو توش دید دل نمی خواست
این جوری بشه خودش مجبورم کرد با صدایی که کمی میلرزید گفتم امید ولی چنان به طرفم برگشت و گفت هیچی نگو نمی خوام صداتو بشنوم
که جا خوردم همون حرف کافی بود که بغضی که توی گلو بود بشکنه و اشکام روی گونه ها سرازیر بشن سرمو تکیه دادم به شیشه و
همین طور که گریه میکرد چشم به منظرهای بیرون دوختم که ماشین توقف کرد هیچ عکس العملی انجام ندادم با دستمالی که جلوی صورتم
گرفته شد به طرف امید برگشتم
امید- ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم بگیر اشکاتو پاک کن من طاقت گریتو ندارم
دستمال و ازش گرفتم و اشکامو پاک کردم و گفتم
امید متاسفم من نمی خواستم ناراحتت کنم
امید- می خوام بهت ثابت کنم چقدر دوست دارم من شرطتو قبول میکنم تا زمانی که تو نخوای بهت دست نمیزنم شرط دیگه ی نداری
با حیرت بهش نگاه کردم باورم نمیشد شرطتمو قبول کنه من اون حرفو زدم که از ازدوج با من پشیمون بشه ولی حالا اون شرطو پذیرفته بود.
 
دستم انداختی مگه میشی به این راحتی قبول کنی میدونی این یعنی چی
امید- آره میدونم دارم چیکار میکنم همین که بدونم مال منیو دست هیچ کس بهت نمیرسه برام کافیه حاضرم
یه هم خونه باشم ولی کنارت باشم تو شرط گذاشتی من قبول کردم حالا دیگه هیچ موضوعی نمی تونه جلومونو بگیره فقط از این موضوع
دلم نمیخواد کسی بویی ببره تنها خواهشم همینه شما هم فردا به زن عمو میگی زنگ بزنه به مامانم جواب مثبت و بده تا کارای عقدو بکنیم
دل میخواد زودتر بریم سره خونه زندگی خودمون
باورم نمیشد به این سرعت همه چی پیش بره حالا دیگه هیچ راه برگشتی برام نمونده بود باید به این ازدواج تن میدادم شاید
سرنوشت منم این جوری نوشته شده بود که عاشق یه نفر دیگه باشم ولی با یه نفر دیگه ازدواج بکنم به سمتش برگشتمو گفتم
امید مطمئنی زندگیتو به خاطر من خراب نکن
امید- هیچ وقت این قدر مطمئن نبودم زندگیم بدون تو خرابه
لبخندی زدو گفت خب عروس خانم بلاخره خانم بنده میشین یا نه
به چشماش نگاه کردم خدایا کمکم کن که بتونم نویدو فراموش کنم و جاشو امید برام پر کنه با صدایی که از ته چاه میومد گفت بله حاضرم
زنت بشم چشماش با لبهاش میخندید
امید- نشنیدم چی گفتی بلند تر بگو نازنین داد بزن
امید حاضرم باهات ازدواج کنم
صدای خندش تموم ماشین پر کرد دستاشو رو به آسمون گرفتو گفت خدایا شکرت ازت ممنونم که من بخشیدیش هرچند راهی که جلوم گذاشته سخته ولی تحمل میکنم
از این همه پاکی و صداقتش دلم لرزید امیدوارم بتونم زندگی خوبی براش بسازم خدایا به تو توکل کردم .
خبر جواب مثبت من به امید مثل بمبی بود که توی فامیل ترکید بعضی ها خوشحال بودن و بعضی ها ناراحت از اینکه امید
از چنگشون رفته قرار بود امشب من و امید رسما نامزد بشیم و به خاطر اینکه نیازی به خرید جهزیه برای من نبود چون امید
میگفت توی خونه ی که کانادا داره همه چی هست و احتیاجی به چیزی نیست باعث میشد کارا سریع تر پیش بره و ما فقط به فکر یه جشن عقد باشین که اونم جزء خرید حلقه ها و یه لباس عروس کاری نداشت و بقیه کارها نظیر دعوت مهمونا و برگذاری اون به عهدی دو خانواده شد به من و امید فقط گفته بودن حلقه و لباس بخریدو کاری به بقیه کارا نداشته باشیم از بس امید عجله میکرد همه به نوعی یه شتاب توی کاراشون میدادن قرار بود امشب تاریخ عقد مشخص بشه جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم یه کت و دامن سفید پوشیده بودم و موهامم فرکرده بودم و آزاد روی شونهام گذاشته بودم و موهای جلومم کج توی صورتم اتو کرده بودم پشت چشمامو یک خط باریک کشیده بودم و به مژهام ریمل زده بودم یه لرژ گونه ی هلویی با یه لرژ صورتی زدم که حسابی به لبام میومد با صدای زنگ که نشون میداد عمو اینا اومدن یه نگاه دیگه توی آینه به خودم کردم و از اتاق خارج شدم و از پله ها پایین رفتم بابا و مامان و نیما همه داشتن سلام تعارف میکردن داشتم میرفتم طرفشون که امید وارد شد امشب و قبل از اینکه بتونه سلام کنه نگاش روی من ثابت موند این کارش باعث شد منم ناخداگاه از سرعت قدم هام کاسته شه امید با احساس اینکه یکی سره شونش میزنه برگشت دید پدر با لبخند داره بهش میگه سلام امید خان خوبی عمو چرا تو هپروتی با گفتن این جمله از پدرم صدای خنده بلند شد امید سریع به خودش اومدو گفت سلام از بندس عموجام ببخشید حواسم نبود بابام زد سره شونشو گفت دشمنت شرمنده برو تو عمو منم از سریع خودمو جمع کردم و رفتم جلو و با عموم وزن عموم سلام کردم وقتی نوبت به امید رسید قبل از اینکه بذاره سلام کنم گفت دختر خوب میخوای منو بکشی برای چند لحظه قلبم دیگه تپش نداشت خیلی ناز شدی
سلام ممنون
امید- آخ آخ اصلا یادم رفت سلام کنم سلام عزیز دلم قابل شما رو نداره ودسته گلی که دستش بودو بهم داد دسته گلو ازش گرفتم و تشکر کردم بادست اشاره کردم بره داخل و اونم رفت و نشست روی مبلا ولی هنوز نگاه خیرشو روی خودم احساس میکردم قبل از اینکه بخوام برم آشپزخونه و دسته گلو بذارم توی گلدون زن عموم صدام زدو گفت عروس خوشگل اون دسته گل ول عزیزم بیا پیشم بشین یکم ببینمت دسته گلو گذاشتم روی اپن و رفتم طرف زن عمو وکنارش نشستم
زن عمو- بلاخره عروس خودم شدی خداروشکر امیدوارم امید بتونه خوشبختت کنه امید جان مادر حواست به دخترم باشه ها اونو دست تو سپردم
امید- مامان جان مگه میخوایم بریم دیگه نیایم چشم حواسم بهش حواست مثل چشمام ازش مراقبت میکنم تازه هنوز که اینجایم و
جایی برفتیم زن عمو – اینارو بهت گفتم که بچمهو اونجا غریب گیر نیاری یه وقت اذیتش کنی نازنین جون هر وقت اذیتت کرد کافی به خودم بگی
با لبخند گفتم چشم زن عمو حتما که با صدای اعتراض امید همه به طرفش برگشتیم
امید- مامان مثل اینکه من پسر شمام یکم طرف منم بگیر بهش بگو یه وقت اذیتم نکنه
با این حرف صدای خنده ی همه بلند شد عموم روشو کرد طرف پدرم و گفت فرهاد جان اگه اجازه بدی
امید یه حلقه دست نازنین بکنه که این دوتا رسما نشون هم بشن پدر بالبخند به عموم گفت اجازه ی ماهم دست شماست بفرمایید
عمو- امید جان پاشو حلقه رو دست عروست کن
امید از روی مبل بلند شد و به طرفم اومد و کنارم روی مبل بقلی نشست دست کرد
توی جیب کتش و یه جعبه ی مخملی رو بیرون آورد و دره شو باز کرد و یه انگشتر خیلی زیبا که رو پر بود از
نگین و درآورد دست برد طرف دستم و دستمو گرفت برای یه لحظه دلم گرفت شاید میشد به جای امید
الان نوید نشسته بود کنارم سریع این فکرو از ذهنم بیرون کردم من دیگه الان مال امید بودم نباید
به کس دیگه ی فکر میکردم از برخورد سرمای حلقه با انگشتم به خودم اومدم امید حلقه رو دستم کرده بود
و داشت با اشتیاق به من نگاه میکرد به روش لبخند زدم که صدای دست فضای سالن و پر کرد
از زن عمو و عموم گرفته تا بابا و مامان و نیما بلند شدن و به طرفم اومدن و بوسیدنم و
بهم تبریک گفتن وقتی نوبت نیما شد بغلم کردو گفت مبارکت باشه اگه بری دلم برات خیلی تنگ میشه
دیگه سربه سر کی بذارم و سریع ازم جدا شدو رفت طرف دیگه ی سالن دله منم برای تک تکشون تنگ میشد مامان
با ظرف شیرینی دهن همه رو شیرین کرد و به من اجازه ی دلتنگی نداد زن عموم از جاش بلند شد و با یه جعبه ی مخملی دیگه به سمتم اومد
و دره جعبه رو باز کرد و یه گردنبند بسیار زیبا گردنم کرد ازش تشکر کردم اونم دوباره گونمو بوسید
و گفت قابل تو رو نداره عزیزم و دوباره همه برام دست زدن باصدای عموم همه ساکت شدن فرهاد جان
تاریخ عقد به نظرت کی باشه چون امید میخواد
هرچه زودتر برگرده کانادا انگار توی رستوارن بهش احتیاج دارن و چون کار زیادی نداریم که
اینجام بدیم و فقط باید یه جشن بگیریم و بچه ها خریداشونو انجام بدن نظرت راجب سه هفته ی دیگه چیه
بابا- من مخالفتی ندارم نازنین جان شما بابا موافقی
فکر نمی کردم این قدر زود بخوان کاری عقدو انجام بدن ولی جای مخالفتم نبود
برای همین سرمو انداختم پایین و گفتم بله بابا جان من موافقم

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: